کبنا ؛سید جاسم دانشور
این شعر در قالب مثنوی در تاریخ ۱۸خرداد ۱۳۸۷ در زمان خاکسپاری سه شهید گمنام در دانشگاه آزاد اسلامی واحد گچساران سروده شد با توجه به بزرگداشت این شهدای گمنام به یاد و خاطره آن روز تقدیم خوانندگان محترم میگردد.
(بازگشت پرستوها)
عشق یعنی با خدا تنها شدن
در جوانی بی اثر معنا شدن
عشق یعنی زندگی در زیر خاک
بازگشت جاودانی بی پلاک
خدایا لالهها با هم شکفتند
حقیقت را به ما هرگز نگفتند
چرا این سالها نشکفته بودند
مگر از دست ما آشفته بودند
بیا از لالهها عبرت بگیریم
از این اسطورهها غیرت بگیریم
بیا تا راز رضوان را بپرسیم
هزاران عشق پنهان را بپرسیم
خمینی خانهات مهمان نشسته
غمی چون کوه بر ایران نشسته
تو مهمانت شهیدانی غریبند
شهیدانی که مادر را ندیدند
شهیدانی که راهت پی گرفتند
عطش با جرعهای از می گرفتند
به جان بخشی وطن را پس گرفتند
هزاران آیه از مبعث گرفتند
به میدانهای مین لبخند بستند
هزاران حجله در اروند بستند
بگو ای نخل خاکستر شدیمان
به صد خمپاره همبستر شدیمان
بگو تیر از بسیجی خسته میشد
شقایقها که با هم دسته میشد
بگو تفریح ما میدان مین بود
همیشه لحظههامان اربعین بود
چه گرمایی که بیآبی کشیدیم
به جایش گاز خردل میچشیدیم
نبودی حجم آتش را ببینی
هزاران مثل آرش را ببینی
منورهای دشمن بدر ما بود
همیشه دود و آتش عطر ما بود
مگر ما چشم بر منزل نبودیم
هزاران آرزو در دل نبودیم
ولی دامادیم در جنگ و خون بود
فشنگم نقل و قندم لاله گون بود
چرا، چون عشق از مادر گرفتیم
وضو بیدست در کوثر گرفتیم
بگویم صحنههایی از شهادت
شهادت خواستنها با عبادت
شهادت در سحر اصرار ما بود
و بمبی خوشهای افطار ما بود
گروهی تیر را با سر گرفتند
ز بی راهی به خون سنگر گرفتند
سپاهی تانک دشمن نیمشان کرد
شهادت را خدا تقدیمشان کرد
زمانی موج خون از دجله سر بود
بدن از تور ماهی پارهتر بود
گروهی مانده در میدان مینند
فداییهای ربالعالمینند
بیابانی که ما مفقود بودیم
همه لب تشنهها چون رود بودیم
شبی مادر به خوابت آمدم من
هزاران بوسه بر رویت زدم من
توهم خواهر فراموشم نکردی
سیه بر عشق خودجوشم نکردی
بیا مادر به دیدارم دوباره
بشو حالا عزادارم دوباره
ولی اشکت برایم دیدنی نیست
غمی بر داغ من افزودنی نیست
بیا مادر که لبخندت ببینند
تو را همراه فرزندت ببینند
در آن دوران که ما مفقود بودیم
به دنیای شما محدود بودیم
دعا کردی مرا مادر ببینی
مرا در خاک یا سنگر ببینی
اگر بیدست و پا هستم ببینی
اگر بیچشم و بی دستم ببینی
و یا تسلیم جانم را ببینی
بیا تا استخوانم را ببینی
ولی حالا که پیدایم نمودی
دل از دنیای اسرارم گشودی
نه چشمی مانده تا رویت ببینم
نه دستی تا گل از رویت بچینم
نه لب تا بوسه بر دستت نمایم
نه احساسی که من بویت نمایم
منم یک استخوان یارم پلاکی
بیا غسلم بکن با مشت خاکی
بیا حالا که آغازم ببینی
بیا تا شوق پروازم ببینی
این شعر در قالب مثنوی در تاریخ ۱۸خرداد ۱۳۸۷ در زمان خاکسپاری سه شهید گمنام در دانشگاه آزاد اسلامی واحد گچساران سروده شد با توجه به بزرگداشت این شهدای گمنام به یاد و خاطره آن روز تقدیم خوانندگان محترم میگردد.
(بازگشت پرستوها)
عشق یعنی با خدا تنها شدن
در جوانی بی اثر معنا شدن
عشق یعنی زندگی در زیر خاک
بازگشت جاودانی بی پلاک
خدایا لالهها با هم شکفتند
حقیقت را به ما هرگز نگفتند
چرا این سالها نشکفته بودند
مگر از دست ما آشفته بودند
بیا از لالهها عبرت بگیریم
از این اسطورهها غیرت بگیریم
بیا تا راز رضوان را بپرسیم
هزاران عشق پنهان را بپرسیم
خمینی خانهات مهمان نشسته
غمی چون کوه بر ایران نشسته
تو مهمانت شهیدانی غریبند
شهیدانی که مادر را ندیدند
شهیدانی که راهت پی گرفتند
عطش با جرعهای از می گرفتند
به جان بخشی وطن را پس گرفتند
هزاران آیه از مبعث گرفتند
به میدانهای مین لبخند بستند
هزاران حجله در اروند بستند
بگو ای نخل خاکستر شدیمان
به صد خمپاره همبستر شدیمان
بگو تیر از بسیجی خسته میشد
شقایقها که با هم دسته میشد
بگو تفریح ما میدان مین بود
همیشه لحظههامان اربعین بود
چه گرمایی که بیآبی کشیدیم
به جایش گاز خردل میچشیدیم
نبودی حجم آتش را ببینی
هزاران مثل آرش را ببینی
منورهای دشمن بدر ما بود
همیشه دود و آتش عطر ما بود
مگر ما چشم بر منزل نبودیم
هزاران آرزو در دل نبودیم
ولی دامادیم در جنگ و خون بود
فشنگم نقل و قندم لاله گون بود
چرا، چون عشق از مادر گرفتیم
وضو بیدست در کوثر گرفتیم
بگویم صحنههایی از شهادت
شهادت خواستنها با عبادت
شهادت در سحر اصرار ما بود
و بمبی خوشهای افطار ما بود
گروهی تیر را با سر گرفتند
ز بی راهی به خون سنگر گرفتند
سپاهی تانک دشمن نیمشان کرد
شهادت را خدا تقدیمشان کرد
زمانی موج خون از دجله سر بود
بدن از تور ماهی پارهتر بود
گروهی مانده در میدان مینند
فداییهای ربالعالمینند
بیابانی که ما مفقود بودیم
همه لب تشنهها چون رود بودیم
شبی مادر به خوابت آمدم من
هزاران بوسه بر رویت زدم من
توهم خواهر فراموشم نکردی
سیه بر عشق خودجوشم نکردی
بیا مادر به دیدارم دوباره
بشو حالا عزادارم دوباره
ولی اشکت برایم دیدنی نیست
غمی بر داغ من افزودنی نیست
بیا مادر که لبخندت ببینند
تو را همراه فرزندت ببینند
در آن دوران که ما مفقود بودیم
به دنیای شما محدود بودیم
دعا کردی مرا مادر ببینی
مرا در خاک یا سنگر ببینی
اگر بیدست و پا هستم ببینی
اگر بیچشم و بی دستم ببینی
و یا تسلیم جانم را ببینی
بیا تا استخوانم را ببینی
ولی حالا که پیدایم نمودی
دل از دنیای اسرارم گشودی
نه چشمی مانده تا رویت ببینم
نه دستی تا گل از رویت بچینم
نه لب تا بوسه بر دستت نمایم
نه احساسی که من بویت نمایم
منم یک استخوان یارم پلاکی
بیا غسلم بکن با مشت خاکی
بیا حالا که آغازم ببینی
بیا تا شوق پروازم ببینی