تاریخ انتشار
سه شنبه ۹ تير ۱۳۹۴ ساعت ۱۲:۲۲
کد مطلب : ۱۱۳۱۵۸

بیدادگاه

۴
۰
کبنا ؛نواب نیک‌بین
در مقدمه یک کتاب با خطی ستبر نوشته بود کودکان بیش از هر قشر دیگری در معرض آسیب های روانی هستند و نیاز به ترحم بیشتری دارند  سرچشمه این آسیب ها بیش از هر مکان دیگر از مدرسه است و اگر به مسائل آموزشی و تفریحی کودک در مدرسه به خوبی پرداخته شود طبیعتا در دانشگاه و به طور کلی در زندگی خصوصی اش با آسیب های کمتری مواجه است اگر چه در برخی دانشگاه ها دانشجویان نیز با این آسیب های روانی و روحی گریبانگیر هستند از جمله دانشگاه دولتی یاسوج اما در قالبی دیگر. داستانی را که خواهید خواند صرفا داستانی انتقادی از وضعیت نابسامان سیستم آموزشی استان کهگلویه و بویراحمد است که متآسفانه هنوز تنبیهات فیزیکی به عنوان یک پدیده عادی در مدارس آن رواج دارد.
این یک داستان واقعی است از کودک سالهای نه چندان دور که اکنون در جمع ما زمینی‌ها نیست کودکی که سال آخر پایه ابتدایی اش را با آسیب های روانی و جسمی بی شماری به پایان رسانید که برآنیم با زبانی صادقانه و به دور از اغراق و گزافه گویی گوشه ای از آن وقایع اسفناک را برایتان شرح دهم برای شما دانشجویان امروز و شاید هم معلمان فردا... همیشه از قد بلندش گله می کرد چرا که مجبور بود در نیمکت آخر و چسبیده به دیوار بشیند گاهی سوزش عجیبی چشمان بادامی اش را میگرفت اما با دستان معصوم و کودکانه اش چشمانش را می مالید و باز نگاه خسته اش را به تخته سیاه می دوخت  قد بلند و بینی کشیده اش دست و پاهای نحیفش همواره اسباب خنده معلمان و هم شاگردی هایش بود چنین سناریویی چهار سال برایش اتفاق افتاد اما او وجودش دریای بیکران عشق و احساس بود دریایی که همواره خورشیدی طلایی بر ساحل آن می تابید و در این چهار سال خم به ابرو نیاورد.پایه چهارم را هم با معدل بالا به پایان رساند و با دلی خالی از اضطراب و تشویش به پیشواز تعطیلات تابستانی رفت. دو ماه اول را با بچه های آبادی به گشت و گذار مشغول شد و همگی در یک صحرای صاف و بی انتها جمع می شدند و به بازی محلی که به آن" چوکلی" میگفتند خود را سرگرم میکرد.اما همین روزها مانند یک صاعقه گذشت و بخود که آمد دستش را در دست پدرش دید که در بازار شهر دنبال مایحتاجش برای سال پیش رو بود به خانه که باز گشتند باز آن عطش فروکش نشدنی و تکراری در درونش شعله ور شد ومدام فکر میکرد که معلم جدیدش کیست؟چه شکلی است؟چند ساله است؟جوان است یا پیر؟تصویر های متفاوتی از او در ذهنش ساخت و با یک رویای زیبا به خواب رفت.با صدای گنجشکان که در درخت نارنج در چند متری اش ناله میکردند بیدار شد به هیج وجه دوست نداشت که روز اول سال را با تأخیر شروع کند به هر شکلی بود خود را به حیات مدرسه رساند اما دیر رسیده بود شتابان به سمت ساختمان دوطبقه و نوسازی که کلاس اکثر پایه ها آنجا برگزار می شد قدم می زد به محض ورود کمی مضطرب شد با طمئانینه خاصی ازپله ها بالا می رفت در حین بال رفتن باز سولات دیشبش را در مورد معلم جدید به خاطر آورد  کلاس های دوم وسوم در حال معرفی کردن خودشان برای معلم جدیدشان بودند اما او هراسان بالا می رفت دمه در کلاس که رسید صدای معلم جدید را شنید ناگزیر در را زد که صدایی خشن و ضخیمی داد زد بیا داخل  کاملا متفاوت بود با تصاویر متعددی که از او ساخته بود مردی پنجاه و چن ساله با موهای مصنوعی و براق،چشمانی خمار،دندان های پوسیده،پوستی تیره و چروک،با سبیلی بلند و ریشی به مراتب کوتاه تر و نارنجی رنگ،قدی کوتاه و لباس های ژنده و مندرسی که از نداری نبود ازآن دسته افرادی بود که خساست شان را با فقر اختیاری توجیه می کردند با همان صدای ضخیم و خشمگینش پرسید دانش آموز این کلاسی؟بزاق دهانش را قورت داد و با صدای بریده و لرزان جواب داد بله آقا با همان صدایی کذایی داد زد بتمرگ.طبق معمول جایش نیمکت آخر بود وقتی نشست از ترسی که در چهره بچه ها نمایان بود و چهره برافروخته معلمش همه چیز برایش روشن شده بود.معلم بر روی صندلی خود لم داده بود و به پنجره خیره شده بود صدای مهیب سکوت در کلاس طنین انداز شد که یکهو صدایش بالا رفت  ورقه آماده کنید امتحان از سال قبل. تازه کیفور شده بود که معلم از وضعیت دانش آموزان در درس ریاضیات کمی دلخور است. مدت امتحان ده دقیقه بود بعد از امتحان نشست که ورقه هارو تصحیح کند ناهوشیارانه به سمت خانه همسایه کشیده شد زن همسایه با دختر کوچکش در حال شکستن یک حبه قند بودند،دخترک برای مادرش شعرهای کتاب فارسی سوم ابتدایی را با صدای بلند می خواند و مادرش هر چند لحظه ای یک بار احسنت می گفت در همین اثنا باد خنک و ملایمی گرفت برگ های زرد درخت انار در هوا پراکنده شدند و درختچه کوچکی در همهمه گردباد پاییزی می رقصید مسحور در فضای پیش آمده بود که صدای بلند گریه هم نیمکتی اش اورا به فضای کلاس برگرداند.دوتا از دانش آموزان که کمترین نمره امتحان را آورده بودند به دستور معلم بیرون کشیده شدند و چن دقیقه ای زیر مشت و لگد معلم لابه و زاری میکردند خشم معلم که بیشتر شد کمربند چرمی اش را باز کرد و تا اتمام وقت کلاس ضربات مهلکش ادامه داشت او بر شدت ضرباتش می افزود دو دانش آموز بر شدت لابه و زاری شان و هم نیمکتی بر شدت گریه هایش. معلم شلاقش را برای چندمین بار بالا برد که این بار صدای تق تق در که با حالتی موزون کوبیده شد اورا مجاب کرد که برای لحظه ای به شلاق بیچاره مجال استراحت بدهد.معلم کلاس چهارم بود در را که باز کرد ابتدا به شلاق معلم و سپس به دانش آموزان نگاهی اجمالی انداخت و با لبخند طعنه آمیزی که به همراه داشت با لفظی متین و بزرگ منشانه گفت :عذر خواهی بنده را بپذیرید زنگ خراب بود صلاح دیدم اطلاع رسانی کنم.معلم کمربند چرمی خود را پوشید و با حالتی جنون آمیز از کلاس بیرون جست.صدای دانش آموزان دوباره بالا رفت همه به دور هادی و صابر حلقه زدند هریک از بچه ها چیزی میگفت یکی از دانش آموزان به سرعت به طرف خانه شان که در مجاورت مدرسه بود دوید و با خود پمادی آورد به دست های ورم کرده هرکدومشون مالید.هادی در یک مدرسه در روستایشان درس میخواند اما به علت شرایط بد درسی اش مادر علیلش که هم برای او مادر بود و هم پدر علیرغم میل باطنی اش او را به یک مدرسه غیرانتفاعی فرستاد و صابر پسری که تالاسمی ماژور داشت چشمانی درشت و سبزرنگ،موهای جو گندمی،صورتی رنگ پریده.گریه میکرد و همزمان که حرف میزد صدای هق هق اش که به صدای آدمیزاد نمی خورد رعشه ای مبهم به تن آدم می انداخت و صورت اشک آلودش به چهره رنگ پریده اش جلای خاص تری می بخشید.برای اندکی کلاس غرق در سکوت شد که یکی از دانش آموزان هراسان وارد کلاس شد و با صدای بریده و تپقی که به همراه داشت داد زد س س س سر ج ج جاتون ......اوووومد دانش آموزان از جا پریدند و در یک چشم به هم زدن دفتر های املاء فارسی را بر سر نیمکتهایشان گداشتند معلم با صدای بلند شروع به خواندن درس کرد و دانش آموان با دست های لرزان شروع نوشتن کردند.دیری نپایید که ورقه ها تصحیح شدند و معلم با همان صدای ضخیم و نا مبارکش اسامی افرادی که نمره آنها زیر ۱۶ بود رو به بیرون احضار کرد همه به ردیف شدند نگاه ملتمسانه ای به معلم انداختند اما جرآت حرف زدن نداشتند و معلم با روش ابداعی اش تنبیه رو شروع کرد که مایل هستم شیوه را برایتان شرح دهم:دانش آموزان به صورت ایستاده بودند سپس هردودستشان را به طرف جلو کشیدند و تا نیمه خم شدند به طوری که یه چیزی میان نشستن و ایستادن بود و در قدم آخر باید روی نوک انگشتانشان می ایستادند این تنبیه برای رب ساعت ادامه داشت،معلم بر روی صندلی خود نشسته بود و به صورت اریب و با لبخند ملیحی که بر لبان کبودش داشت نظاره گر وقایع بود سرانجام  دانش آموزان بر سر نیمکت های خودشان نشستند اما کودک داستان ما همچنان در خانه همسایه سیر می کرد که گچ سفید معلم روشنش کرد و با صدای که حالت درندگی داشت پرسید کجای دیلاق؟لبانش خشک و صورتش سرخ شد تا به خود آمد جواب بدهد سیلی سخت معلم را در کنج صورتش احساس کرد قطره خونی از لای لبان خشکش یرون جست صورتش سرخی دوچندان به خود گرفت و اشک در چشمان بادامی اش جمع شد و گوشش برای مدتی زنگ می خورد.بغضی سنگین در گلوی خسته اش جمع شد اما غرورش هیجوقت با او اجازه شکسته شدنش را نداد.به خانه برگشت چیزی که بیشتر از سیلی معلم احساس می کرد احساس ضعفی ناشی از گرسنگی بود بر روی سفره که آمد نگاهش به خواهر ۶ ساله اش افتاد که مبتلا به بیماری آنمی بود و با نگاهی ترحم آمیز به برادرش نگاه می کرد و پدرش که با لباس های کار و تلفیقی از بوی گچ و رنگ بر سر سفره نشسته بود مشغول غذا خوردن بود و  توجهی به کودکان خود نمی کرد.چندین بار سعی کرد لقمه را در دهانش بگذارد اما احساس دردی که به آرواره بالای سمت راست صورتش وارد می شد به او مجال باز کردن دهانش را نمی داد که او هم مجبور شد از خوردن نهار صرف نظر کند.در کنج حیاط نشست و به غروب پاییز چشم دوخت صدای پرنده های عجیب و ناشناسی به گوش می آمد و هر چه به تاریکی شب نزدیکتر می شد ترس عمیق در وجودش بیشتر ریشه میدوانید به گوشه ای زل زده بود تا اینکه صدای موتورگازی پدرش را شنید.پدرش به محض ورود رادیو قدیمی اش که رنگ سیاه و دسته ای کلفت داشت و بالای دسته اش با آتیش سیگار سوخته بود را روشن کردغرق در رویای مرموز خود شد.تصمیم خود را گرفته بود با اتاق پدرش رفت و کنار آن به متکا تکیه داد اتاق نیمه تاریک بود دود غلیظ سیگار در فضای اتاق که هیچ منفذی نداشت نشر یافت چند بار سرفه کرد و با دستانش دود سیگار را کنار زد صدای رادیو بلند بود و پدرش غرق در رویای مرموز خود که هیچ کس از آن اطلاعی نداشت. با صدای بلند پدرش را صدا زد اما پدرش ملتفت نشد و تقاضای خود را با اضطرابی که داشت تکرار کرد و باز صدای نشنید از جا بلند شد و فریاد زد که من میخوام ترک تحصیل کنم ... تازه سنسورهای شنوایی پدرش روشن شدند از جایش سراسیمه بلند شد و او را به چند پس سری آبدار میهمان کرد صدای پدرش بالا رفت: من درس نخواندم احمق بود تو هم میخواهی مثل من بدبخت بشی: «نقل به مضمون» مادرش نگران وارد شد و با وساطتتش به مشاجره خاتمه داد. صبح زود وقتی از خواب زیاد سیر شد بلند شد بالشتش حالتی نمناک داشت و بدون صرف صبحانه با آرامش خاصی به سمت مدرسه رهسپار شد به نحوی قدم میزد گویی بر روی تردمیل است طبق معمول دیر رسیده بود این بار در را که کوبید صدایی نشنید وارد شد معلم با خط کش فلزی طول و عرض کلاس را طی میکرد و و با خط کش ضربات نه چندان محکم با دست چپ خود وارد میکرد به سمت نیمکتش رفت دانش آموزان مانند گوسفندانی بودن که تازگی گرگ بهشون زده بود عده ای خود را در پشت دانش آموزان دیگر قایم می کردند.این بار بدون اینکه خودش به طرف خانه همسایه کشیده شود صدای زن همسایه که با دختر کوچکش در چمن زار حیاطشان مشغول بازی قایم باشک بودند و با صدایی بلند در حال آواز خواندن بودند دوباره اورا به فضای آنجا سوق داد معلم همچنان که در حال قدم زدن بود نا خودآگاه نگاهش با او افتاد به سمت پنجره رفت به بیرون نگاه کرد جز یک زمین خاکی و چند خانه مخروبه چیزی دیده نمی شد ود دلش با خود گفت این پسر انگار خل شده است در این خونه های مخروبه و متروکه دنبال چه چیزی است؟! زنگ کلاس به صدا درآمد بی درنگ از مدرسه بیرون رفت به خانه که رسید خواهر کوچک و بیمارش در آغوش مادرش نشسته بود و مادرش همچنان که اشک می ریخت با اندوهی بیان نشدنی گفت: پدرت میگه اگه دوست نداری مدرسه بری نرو از فردا آماده بنایی شو (نقل به مضمون) به کنج اتاقی که مخصوص نشیمن پدرش بود پناه برد اتاقی که سکوت سنگین و مرموز پدرش را در همهمه صدای رادیو و خاکستر سیگارش دفن می‌کرد. تصمیم گرفت برای روز آخر و وداعی ابدی با درس و مدرسه و دوستان چندساله اش به مدرسه برود از پله ها بالا میرفت بی رمق و بی انگیزه و بی میل، دمه در نوشته بود کلاس پنجم ب بدون هیچ ترس و واهمه ای در را کوبید صدای خروشان فریاد زد بیا داخل اما او هیچ ترسی به خود را نداد خونسرد وارد کلاس شد از کنار نیمکت ها گذشت سیزده نفر از بچه های کلاس که به ناظم مدرسه رفتار شنیع معلم را گزارش دادند تسلیم خط کش فلزی مذکور معلم شدند و بقیه دانش آموزان که مانند بید مجنون به خود میلرزیدند برروی نیمکت خود نشست به ظرف خانه همسایه سر برگرداند و همچنان که در اندیشه گچ و سیمان، رنگ و کلنگ بود.
پایان
نام شما

آدرس ايميل شما

مکلو
Iran, Islamic Republic of
گریه ام گرفت به خدا من از ترکه ها زیاد خوردم
فقر
Iran, Islamic Republic of
عالی
وبلاگ بصیرت در زمستان
Iran, Islamic Republic of
لایک
A.N
United States
داستان بیانگر درد سال های نچندان دور و شاید هنوز در کوشه کنار های استانمان باشد بهر حال یک درد اجتماعی است که کمابیش همه ده ها تا ۷۰ با آن دستو پنجه نرم کردیم توصیف صحنه به زیبایی به تصویر کشیده شد و داستان زیبایی بود. تشکر
نامه نوبخت برای اختصاص 120 میلیارد از اعتبار کرونا به دانشکده محل تدریس دختر حسن روحانی +  سند

نامه نوبخت برای اختصاص 120 میلیارد از اعتبار کرونا به دانشکده محل تدریس دختر حسن روحانی + سند

30 تیرماه نامه‌ای توسط نوبخت به امضا رسیده که در آن آمده، مبلغ 120 میلیارد تومان از محل ...
ناگفته‌های عادل از بی‌عدالتی‌‌ها به«نود»

ناگفته‌های عادل از بی‌عدالتی‌‌ها به«نود»

پس از يک سال و 7 ماه سکوت، بالاخره عادل فردوسي‌پور اشاره‌اي به پايان کارش در برنامه 90 ...
محمد امامی کیست و اتهامش چیست؟

محمد امامی کیست و اتهامش چیست؟

محمد امامی از تهیه کنندگان جوان و مشهور سینماست که در سال‌های اخیر نامش با فساد کلان ...
1